loading...
Hadijoon
HadijooN بازدید : 384 یکشنبه 08 تیر 1393 نظرات (0)

.

.

دیگر نمی نویسم . . . (متن احساسی و عاشقانه)

.


.

.

دیگر نمی نویسم . . .

.
دیگر از احساسم به تو نمی نویسم . . .

.
دیگر نمی نویسم دوستت دارم . . .

.
دیگر نمی نویسم بعد از تو چه به روزم آمد . . .

.
دیگر نمی نویسم دل کندن از تو مانند جان دادن بود . . .

.
دیگر از روزهای عاشقانه یمان نمی نویسم . . .

.
دیگر نمی نویسم که به شانه هایت نیاز دارم . . .

.
نمی نویسم محتاج عطر مردانه ات هستم . . .

.
دیگر از بی وفای قصه یمان نمی نویسم . . .

.
دیگر نمی نویسم با آوردن اسمت دلم جان می گیرد . . .

.
دیگر از خواب های بی تو نمی نویسم . . .

.
دیگر نمی نویسم به خاطر ” او ” چه با ” من ” کردی . . .

.
دیگر نمی نویسم چه بی رحمانه رهایم کردی . . .

.
چه بی رحمانه به گریه هایم خندیدی . . .

.
چه بی رحمانه صدای خنذه های عاشقانه تان تا خواب هایم آمد . . .

.
و چه بی رحمانه از سرت افتادم . . .

.
دیگر نمی نویسم دلم برای شانه به شانه راه رفتن با تو پر می زند . . .

.
دیگر نمی نویسم عشق تو تاوان سنگینی برای دلم بود . . .

.
نمی نویسم دیگر صدای خنده های صادقانه یمان در خانه نمی پیچد . . .

.
دیگر نمی نویسم برای با تو بودن چگونه جنگیدم . . .

.
و نمی نویسم چگونه سپاه منطق تو در برابر سپاه احساس من پیروز شد . . .

.
من . . .

.
دیگر . . .

.
هیچ . . .

.
نمی نویسم . . .

.

.

.

.

HadijooN بازدید : 304 یکشنبه 08 تیر 1393 نظرات (0)

.

.

داستان کوتاه روبان آبی

.

.

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند . او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود : «من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد
و گفت : ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید ، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند
رئیس ابتدا خیلى متعجب شد ، آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند
رییس گفت : البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رئیسش ، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت : لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید
مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد
آن شب ، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ساله‌اش نشست و به او گفت : امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام ، روبانى آبى به من داد
می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود : «من آدم تاثیرگذارى هستم.» سپس ادامه داد : او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از شخص دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم ، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است ، سر تو فریاد می‌کشم
امّا امشب ، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى
تو در کنار مادرت ، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت : «پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى ، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید ، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد
فردا که رئیس به اداره آمد ، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد … یکى از آن‌ها پسر رئیسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند
و به علاوه ، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند : «انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. » همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید

.

.

.

.

HadijooN بازدید : 413 سه شنبه 03 تیر 1393 نظرات (2)

.

.

با این سه نفر مشورت نکنید !

.

.

زندگی جمعی مستلزم شور ومشورت با یکدیگر است و کسانی موفق ترند که از مشورت دیگران بهره می برند

.

تسنیم : شور ومشورت در کوچکترین امور زندگی با اعضای خانواده تا تصمیم گیری در امور اداری و حتی سیاسی و اجتماعی در سطوح مختلف مورد سفارش واقع شده ، چرا که تجربه ثابت کرده  تصمیمات حاصل از تفکر جمعی عمدتا به نتایج مثبتی نیز می انجامد
.
امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام از مشورت کردن با سه گروه نهی فرموده اند :
.
ایشان می فرمایند :
.
بخیل را در مشورت کردن دخالت مده ، که تو را از نیکوکاری باز می دارد و از تنگدستی می ترساند
.
ترسو را در مشورت کردن دخالت نده ، که در انجام کارها روحیه تو را سست می کند
.
حریص را در مشورت کردن دخالت نده ، که حرص را با ستمکاری در نظرت زینت می دهد
.
همانا بخل و ترس و حرص ، غرائز گوناگونی هستند که ریشه آنها بدگمانی به خدای بزرگ است
.
(بخشی از نامه 53 نهج البلاغه/ترجمه مرحوم دشتی)

.

.

.

.

HadijooN بازدید : 267 دوشنبه 02 تیر 1393 نظرات (0)

.

.

شعر / دیگر همانند گذشته دل تنگ ات نمی شوم

.

.

دیگر همانند گذشته دل تنگ ات نمی شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست
چشمانم پُر نمی شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام

.

کمی خسته ام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت ، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفته ام
تنها “خوبم” هایی روی زبانم چسبانده ام

.

مضطربم . . . فراموش کردن تو
علی رغم اینکه میلیون ها بار
به حافظه ام سر می زنم
و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم
من را می ترساند

.

دیگر آمدن ات را به انتظار نمی کشم
حتی دیگر از خواسته ام
برای آمدنت گذشته ام
اینکه از حال و روزت باخبر باشم
دیگر برایم مهم نیست

.

بعضی وقت ها به یادت می افتم
با خود می گویم : به من چه ؟
درد من برای من کافی ست

.

آیا به نبودنت عادت کرده ام ؟
از خیال بودنت گذشته ام ؟

.

مضطربم . . .
یا اگر
عاشق کسی دیگر شوم ؟

باور کن آن روز
تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید

.

.

شاعر : ازدميرآصاف به ترجمه سيامک تقی زاده

.

.

.

.

HadijooN بازدید : 277 دوشنبه 02 تیر 1393 نظرات (0)

.

.

وقتی غصه اومد سراغت ......

.

.

گاهـــــــــــــــــــــی وقتـــــــــــــــــها  . . .

.

از کنار غصه ها باید رد شد و گفت :

.

میـــــــــــــــــــــــگ  میـــــــــــــــــــــــــگ  . . . . .

.

.

eb6392740466b50f2f24f3803b399896-425

.

.

.

.

تعداد صفحات : 17

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    پسری یا دختر ؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 923
  • کل نظرات : 216
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 17
  • آی پی امروز : 35
  • آی پی دیروز : 160
  • بازدید امروز : 177
  • باردید دیروز : 376
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 177
  • بازدید ماه : 15,178
  • بازدید سال : 55,662
  • بازدید کلی : 704,475
  • کدهای اختصاصی