loading...
Hadijoon
HadijooN بازدید : 302 جمعه 24 مرداد 1393 نظرات (0)

.

.

به سلامتی .......  -  سری 2

.

.

به سلامتی همه دخترهایی که تو نداری پای عشقشون میمونن و تو دارایی عشقشون تنها میزارن ….

---------------------------------------------------

به سلامتی اون پیرمردی که وقتی‌ ازش پرسیدن عشق چیست ، گفت همونی که منو پیر کرد !

---------------------------------------------------

گفت : بزن به سلامتی پت و مت !
گفتم : حتما به خاطره اینکه خنده دار بودن ؟
گفت : نه ، به این خاطر که تا تهش با هم بودن !

---------------------------------------------------

به سلامتی کسی که میدونی هرچقدر هم سرش داد بزنی هیچوقت ازت انتقام نمیگیره. به سلامتی همه مادرا

---------------------------------------------------

به ﺳﻼﻣﺘﯽ خیاطی که نمیدونه دلِ تنگشو کجا ببره !

---------------------------------------------------

به سلامتی اونایی که ما رو فقط واسه خودمون میخوان نه واسه اونچه که خودشون از ما میخوان !

---------------------------------------------------

از یه روزی به بعد ، چشمات به چروک های پیشونی پدرت حساس میشه !
به سلامتی پدر …

---------------------------------------------------

به سلامتی اونایی که به ظاهر آرومن ولی توی دلشون سونامیه !

---------------------------------------------------

به سلامتی اونایی که خودشون ثابت کردن “لیاقت” ما رو ندارن !

---------------------------------------------------

آن را که بتوان با اراده فراموش کرد هرگز در یاد نبوده است !
به سلامتی اونای که هیچوقت از یاد نمیرن …

---------------------------------------------------

به سلامتی اونی که میتونه منو بخندونه وقتی نمی خوام حتی لبخند بزنم !

---------------------------------------------------

به سلامتیِ اونی که اومد تنهایی هاشو باهام تقسیم کنه اما اونقدر بخشنده بود که سهمشو گذاشت و رفت !

---------------------------------------------------

به ﺳﻼﻣﺘﯽ کسی که کوک میکند گیتار نه … زندگی را با غم …

---------------------------------------------------

بیست طبقه لاف بزرگی است برای مردن ؛ کافی است ازایوان یک خاطره پایین بپری …
به سلامتی خاطرات !

---------------------------------------------------

به سلامتی چشمی که چشم ما رو روی همه چشما بست !

---------------------------------------------------

به ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﺳﺖ واقعی ﻧﻤﯽ خندن !

---------------------------------------------------

به سلامتی اونایی که طبیب دلهای دردمندن ولی خودشون دنیای دردن …

---------------------------------------------------

به سلامتی اونایی که هیچی ازت توقع ندارن جز دیدن لبخندت ؛ اونا کمبود محبت ندارن ؛ دوستت دارن از ته دل …

---------------------------------------------------

به سلامتیِ اونی که وقتی بودیم باهامون حال کرد ، اگه نبودیم ازمون یاد کرد !
اونی که اگه بودیم دعامون کرد ، اگه نبودیم آرزومون کرد !
اونی که وقتی بودیم خندید ، اونی که وقتی نبودیم نالید !
سلامتیِ اونی که هرچند دلخور بود ولی واس دلخوشیِ ما خندید …

---------------------------------------------------

به سلامتی اونی که تیکه میندازه تا بچه ها بخندن اما تا آخر کلاس باید دم در وایسه !

---------------------------------------------------

به سلامتی مادرا که اگه یه تک سرفه بزنیم میشن پرستارٍ بخشِ مراقبتهای ویژه !

---------------------------------------------------

به سلامتی دختری که یه لحظه قدم زدن با عشقشو با هیچ ماشین مدل بالایی عوض نمیکنه …

---------------------------------------------------

به سلامتی اونی که تا آخر عمر از قلبت بیرون نمیره ولی مجبوری از زندگیت بندازیش بیرون !

---------------------------------------------------

به سلامتى مامان و بابام که از بچه شانس نیاوردن !

---------------------------------------------------

به سلامتی خودمون که خوبیم ولی بعضیا فکر میکنن خوبی از خودشونه !

.

.

.

.

HadijooN بازدید : 18 دوشنبه 20 مرداد 1393 نظرات (0)

.

.

ایها الناس عشق یعنی چه ؟

.

.

کودکی کنجکاو میپرسید :
ایها الناس عشق یعنی چه ؟
.
دختری گفت : اولش رویا
آخرش بازی است و بازیچه
.
مادرش گفت : عشق یعنی رنج
پینه و زخم و تاول کف دست

.
پدرش گفت : بچه ساکت باش
بی ادب ! این به تو نیامده است
.
رهروی گفت : کوچه ای بن بست

.
سالکی گفت : راه پر خم و پیچ

.
در کلاس سخن معلم گفت :
عین و شین است و قاف ، دیگر هیچ
.
دلبری گفت : شوخی لوسی است

.
تاجری گفت : عشق کیلو چند ؟

.
مفلسی گفت : عشق پر کردن
شکم خالی زن و فرزند
.
شاعری گفت : یک کمی احساس
مثل احساس گل به پروانه

.
عاشقی گفت : خانمان سوز است
بار سنگین عشق بر شانه
.
شیخ گفتا : گناه بی بخشش

.
واعظی گفت : واژه بی معناست

.
زاهدی گفت : طوق شیطان است

.
محتسب گفت : منکر عظماست
.
قاضی شهر عشق را فرمود
حد هشتاد تازیانه به پشت
.
جاهلی گفت : عشق را عشق است

.
پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت
.
رهگذر گفت : طبل تو خالی است
یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

.
دیگری گفت : از آن بپرهیزید
یعنی از دور کن بر آتش دست
.
چون که بالا گرفت بحث و جدل
توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت :
من فقط یک سوال پرسیدم !
.

.

.

.

HadijooN بازدید : 24 یکشنبه 19 مرداد 1393 نظرات (0)

.

.

همه چیز از یک لایک شروع شد ... !

.

.

همه چیز ...


از یک لایک شروع شد . . . !


یه شب , دلم گرفته بود ...


من نوشتم ... , اون لایک می کرد ...


اون می نوشت , من ... لایک می کردم ...


هر دو , یک درد داشتیم ... !


درد تنهایی ...


نوشته هامون , به دلِ یکدیگر می نشست ... !


شروع کردیم به , کل ...


شبِ بعد . . . !


سر همون ساعت ...


و .....


روزها گذشت . . . !


دیگر او ...


یک , اوی ... معمولی نبود ... !


او ... تمام زندگی من بود . . . !


او ... پاره ای از وجودم شده بود ... !


او , سراسر ...


آرزو و امید من شده بود . . . !


گذشت و , گذشت ...


تاریخ ... , تکرار شد . . .


همین اتفاق , دوباره افتاد ...


روزی او , شعری نوشت ...


دیگری ...


برایش لایک زد . . . !


گویی , لایک اش خوشگل تر بود ...


خوش آب و رنگ تر بود . . . !


صفای دیگری داشت ...


اینجا بود که ...


فهمیدم ...


اوی من . . . !


با یک لایک , آمد ...


و با یک , لایک ...


رفت . . . !!!

.

.

.

.

HadijooN بازدید : 299 سه شنبه 14 مرداد 1393 نظرات (0)

.

.

سخنان آموزنده کوروش کبیر

.


.

.

دستانی که کمک می کنند ، پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آنچه جذاب است سهولت نیست ، دشواری هم نیست ، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید ، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند ، نه رفتار و عملکرد شما

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است ، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید ، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند ، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کار بزرگ وجود ندارد ، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کارتان را آغاز کنید ، توانایی انجامش بدنبال می آید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده ، شاید بازگشاینده قفل در باشد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تنها راهی که به شکست می انجامد ، تلاش نکردن است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دشوارترین قدم ، همان قدم اول است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد ، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من یاور یقین و عدالتم ، من زندگی ها خواهم ساخت ، من خوشی های بسیار خواهم آورد ، من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد ، زیرا شادمانی او شادمانی من است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شهریاری که نداند شب مردمانش چگونه به صبح میرسد

گورکن گمنامی است که دل به دفن دانایی بسته است

مردمان من امانت آسمانند بر این خاک تلخ

مردمان من خان و مان من اند

"کوروش بزرگ"

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

باورها و هر آنچه از دیدگان اندیشه هایمان می گذرد را به زنجیر می کشند ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بیادتان مى آورم تا همیشه بدانید که زیباترین منش آدمى ، محبت اوست

پس ؛ محبت کنید چه به دوست ، چه به دشمن !

که دوست را بزرگ کند و دشمن را دوست

.

.

.

.

HadijooN بازدید : 27 سه شنبه 14 مرداد 1393 نظرات (0)

.

.

داستان کوتاه “ سین ، حرف اول اسم تو بود ”

.

.

.

.

سه نصفه شب بود. تلفن داشت خودش را خفه می کرد. یک بار. دو بار. چشمانم را نیمه باز کردم و خودم را با کش و قوس به تلفن رساندم. دلم نمی خواست بیدار شوم. بعد از مدت ها داشتم خوابش را می دیدم. خودش بود. باز رفته بودیم دارآباد و شیرین بازی اش گل کرده بود. کلاه کاپشنم را گرفته بود و مثلا می خواست هل م بدهد. صدای خنده اش ابر شده بود و به آسمان می رفت. بعد باران بارید. همانطور که کلاه کاپشنم را گرفته بود، داد زدم : نکن احمق. و باز خنده هایش ابرهای پر صدایی شد. چشمانم خیس بود و می سوخت. شاید از بس خواسته بودم نگاهش کنم و هر بار سر باز زده بود.
تلفن را برداشتم. کسی پشت خط گفت :
_ “پخ! ”
انگار که اشتباه شنیده باشم. گره ای به ابروانم دادم و گوش تیز کردم. پرسیدم :
” بله؟! “
که باز گفت :
_” پخ
بعد صدای نفس کشیدنش آمد. انگار صدا می خندید
.
هیچ نگفتم. تلفن را به گوشم محکم تر چسباندم و منتظر شدم تا صدا، لب باز کند. میان خنده هایش چیزی گفت که وادارم کرد دست روی قلب بگذارم. صدای ضربان قلبم ، مانع می شد بشونم. دستم را محکم تر به سینه چسباندم و خواستم ساکتش کنم
آخرین باری که گفت : منم ، دیوونه ” دیگر پیدایش نشد. زنگ زده بود تا خداحافظی کند. می خواست برود هلند. خندیدم و پرسیدم : ” دیوونه حالا چرا هلند؟! ” جواب داد : همینجوری. حتما شانه هایش را بالا داده بود ، ابروهایش را نیم دایره کرده بود و چشمانش بالا را دید می زد. همیشه همینطوری می گفت : همینجوری
صدا انگار که از خندیدن خسته شده باشد ، پرسید :
_ ” خوبی؟! ”
… سرم را به عقب هل دادم که یعنی نه. یک نه بزرگ و کشیده. صدا پرسید :
_ ” خواب بودی؟! الان اونجا شبه ، نه؟!  می دونستم ها… اما می دونی که ! مرض دارم. ”
دلم گفت : می دونم
صدا گفت : منم خوبم
خواستم حرف بزنم. اما یک چیزی ، آرام آرام توی گلویم داشت جمع می شد. یک چیز سنگین که قورت دادنی نبود. حرفم بالا نیامد
صدا پرسید :
_ “نمی خوای بپرسی کجام؟! چیکار می کنم؟! کدوم گوری بودم این همه وقت؟! ”
کلماتم لا به لای چیز سنگین حل می شد. بالا نمی آمد
صدا گفت : دارم میام. جدی جدی
چیز سنگین اشک شد و بارید. کلماتم انگار آزاد شده باشند. رفتم بپرسم : کی؟!   که گفت :
_ ” برو بخواب. فردا شب پیشتم. ”
نگاهم گاهی روی دیوار ثابت می ماند. گاهی زمین و گاهی هم به تصویرهایی کوچکی از گذشته که هر روز گردگیری شان می کردم. نمی دانستم باید چکار کنم. نیمی از وجودم خوشحال بود و نیمی از عصبانیت ، می خواست سر به دیوار بکوبد. خودم را روی تخت انداختم و زل زدم به سیاهی سقف. یادم آمد که بارها پرسیده بود : ” چرا من؟! ” و من هر بار جواب داده بودم : ” چه سوال مسخره ای. ”
یادم نیست ساعت چند بود که خوابم برد. آفتاب روی چشمانم را پوشانده بود که بیدار شدم. چتری موهایم را از دهانم در آوردم و به بدنم قوس دادم. بدنم درد می کرد. کوفته بود. انگار تمام شب، با خودم جنگیده باشم. بلند شدم. چیزی زیر پاهایم صدا داد. تلفن بود. تمام دیشب یادم آمد. خوابم، تلفن و صدایی که خنده های شیرینی داشت
دست به موهایم کشیدم
زبر بود. ابروهایم در آمده بود و صورتم رنگ کم داشت. داشت می آمد. باید به خودم می رسیدم. باید نشان می دادم که نبودنش آنقدرها هم درد نداشت. هل کرده بودم. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. کتاب ها را در کتابخانه جای دادم و خندیدم. پایم روی زمین بند نمی شد. دست هایم گرد می شد ، در هوا می چرخید و پتو برمی داشت. می چرخید و پاکت های خالی چیپس و پفک برمی داشت. می چرخید و جوراب های تا به تا را می انداخت داخل ماشین لباس شویی. پنجره را باز کرده بودم. هوا خوب بود و بو می داد. بوی آن روزهایی که بودنش رویا نبود. به خانه رسیدم ، به خودم رسیدم…
دلم خواست به گلدان خالی روی میز هم برسم. نرگس خریدم. گل نرگس را دوست می داشت. می گفت شبیه به نیمرو می ماند. عاشق نیمرویی بود که زرده اش دست نخورده و خورشید وار، بتابد
شب شد. همه چیز منتظر رسیدنش بود. حتی سرامیک های سفید و سرد خانه ، که بوی وایتکس می داد. قول داده بود همه ی گل های هلند را یک جا بار بزند. می گفت :
_” می خواهم همه جای خانه را گل باران کنم. روی ظرف های ناهار خوری ، روی میز تلویزیون ، لا به لای تک تک کتاب ها ، اصلا یکی هم می گذارم لای دندان هایم ، این جوری … خوبه؟! ”
و من بی اینکه ببینم چطوری… قه قه می زدم که خوبه.
هوا تاریک تر شد. حس کردم چشمانم سنگین شده. اما دلم می خواست با اولین زنگ ، در را به رویش باز کنم. تلفن زنگ زد. ساعت سه نصفه شب بود. داشتم فکر می کردم این وقت شب کدام احمقی می تواند باشد
تلفن را برداشتم. صدای پشت خط گفت :
_ “پخ
انگار که اشتباه شنیده باشم. گره ای به ابروانم دادم و گوش تیز کردم. پرسیدم :
_ ” بله؟! “
که باز گفت :
_” پخ “
بعد صدای نفس کشیدنش آمد. انگار صدا می خندید

.

.

.

.

تعداد صفحات : 17

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    پسری یا دختر ؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 923
  • کل نظرات : 216
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 17
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 160
  • بازدید امروز : 211
  • باردید دیروز : 376
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 211
  • بازدید ماه : 15,212
  • بازدید سال : 55,696
  • بازدید کلی : 704,509
  • کدهای اختصاصی